قوله تعالى: «و إذْ قال موسى‏ لفتاه» یاد کن اى محمد که موسى شاگرد خویش را گفت: «لا أبْرح حتى أبْلغ مجْمع الْبحْریْن» میخواهم رفت بر دوام تا آن گه که بدو دریا رسم بهم، «أوْ أمْضی حقبا (۶۰)» یا مى‏روم هشتاد سال.


«فلما بلغا مجْمع بیْنهما» چون بهم آمدنگاه آن دو دریا رسیدند، «نسیا حوتهما» ماهى خویش را فراموش کردند آنجا، «فاتخذ سبیله فی الْبحْر سربا (۶۱)» و ماهى راه دریا گرفت و در آب شد.


«فلما جاوزا» چون بر گذشتند، «قال لفتاه» موسى گفت شاگرد خویش را، «آتنا غداءنا» این چاشت ما بیار، «لقدْ لقینا منْ سفرنا هذا نصبا (۶۲)» که ازین مقدار افزونى که رفتیم سخت ماندگى دیدیم.


«قال أ رأیْت إذْ أویْنا إلى الصخْرة» گفت دیدى آن گه که من با پناه سنگ شدم، «فإنی نسیت الْحوت» من ماهى را آنجا فراموش کردم، «و ما أنْسانیه إلا الشیْطان أنْ أذْکره» و بر من فراموش نکرد که ترا خبر کردمى مگر دیو، «و اتخذ سبیله فی الْبحْر عجبا (۶۳)» و ماهى در آب راه خویش گرفت راه گرفتنى شگفت.


«قال ذلک ما کنا نبْغ» موسى (ع) گفت آنجا که آن ماهى گذاشتى ما آنجا مى‏جستیم، «فارْتدا على‏ آثارهما قصصا (۶۴)» باز گشتند بر پى پى بپس باز پى جویان.


«فوجدا عبْدا منْ عبادنا» یافتند رهى را از رهیگان ما، «آتیْناه رحْمة منْ عنْدنا» که او را دانشى دادیم از نزدیک خویش، «و علمْناه منْ لدنا علْما (۶۵)» و در او آموختیم از نزدیک خویش دانشى.


«قال له موسى‏ هلْ أتبعک» موسى گفت وى را ترا پس رو باشم و بتو پى بر، «على‏ أنْ تعلمن» بر آنچ در من آموزى، «مما علمْت رشْدا (۶۶)» از آنچ در تو آموختند بر راستى.


«قال» گفت، «إنک لنْ تسْتطیع معی صبْرا (۶۷)» تو با من شکیبایى نتوانى.


«و کیْف تصْبر» و شکیبایى چون کنى، «على‏ ما لمْ تحطْ به خبْرا (۶۸)» بر چیزى و کارى که بدانش خویش بآن نرسى


«قال ستجدنی إنْ شاء الله صابرا» موسى (ع) گفت مگر که مرا شکیبا یابى اگر خداى تعالى خواهد، «و لا أعْصی لک أمْرا (۶۹)» و در هیچ فرمان از تو عاصى نشوم و سر نکشم.


«قال فإن اتبعْتنی» خضر گفت اگر میخواهى مرا و بر پى من مى‏روى، «فلا تسْئلْنی عنْ شیْ‏ء» نگر از من هیچیز نپرسى البته، «حتى أحْدث لک منْه ذکْرا (۷۰)» تا من ترا نو بنو میگویم که چه بود که من کردم.


«فانْطلقا» رفت موسى و خضر بهم، «حتى إذا رکبا فی السفینة» تا آن گه که در کشتى نشستند، «خرقها» کشتى را سوراخ کرد، «قال أ خرقْتها لتغْرق أهْلها» موسى گفت کشتى بشکستى تا مردمان آن را بآب بکشى، «لقدْ جئْت شیْئا إمْرا (۷۱)» کارى آوردى سخت شگفت و بر دل گران.


«قال أ لمْ أقلْ» خضر گفت نه گفته بودم «إنک لنْ تسْتطیع معی صبْرا (۷۲)» که تو با من شکیبایى نتوانى.


«قال لا تواخذْنی بما نسیت» موسى گفت مگیر مرا بآنچه فراموش کردم، «و لا ترْهقْنی منْ أمْری عسْرا (۷۳)» و در کار من دشوارى فرا سر من منشان.


«فانْطلقا» رفتند هر دو، «حتى إذا لقیا غلاما» تا آن گه که نوجوانى را دیدند، «فقتله» خضر بکشت او را، «قال أ قتلْت نفْسا زکیة» موسى گفت بکشتى تنى را بى عیب، «بغیْر نفْس» بى قصاصى بروى، «لقدْ جئْت شیْئا نکْرا (۷۴)» باز آوردى چیزى ناپسندیده‏تر از پیشین.


«قال أ لمْ أقلْ لک» خضر گفت نه گفته‏ام ترا، «إنک لنْ تسْتطیع معی صبْرا (۷۵)» که تو با من شکیبایى نتوانى.


«قال إنْ سألْتک عنْ شیْ‏ء بعْدها» موسى گفت دیگر نپرسم از هیچیز که تو کنى، «فلا تصاحبْنی» پس ازین با من یار مباش، «قدْ بلغْت منْ لدنی عذْرا (۷۶)» در برینش خویش از من بعذر خویش رسیدى بنزدیک من.


«فانْطلقا» رفتند هر دو، «حتى إذا أتیا أهْل قرْیة» تا آن گه که بشهرى رسیدند، «اسْتطْعما أهْلها» از مردمان آن خوردنى خواستند، «فأبوْا أنْ یضیفوهما» باز نشستند که ایشان را مهمان داشتندى، «فوجدا فیها جدارا» در آن شهر دیوارى یافتند، «یرید أنْ ینْقض» مى‏خواست که بیفتد از بیخ، «فأقامه» خضر دست بآن باز نهاد و با جاى برد، «قال لوْ شئْت» موسى گفت اگر تو خواستى، «لاتخذْت علیْه أجْرا (۷۷)» برین راست کردن دیوار از ایشان مزدى خواستى.


«قال هذا فراق بیْنی و بیْنک» خضر گفت اینست وقت فراق میان من و تو، «سأنبئک» پس اکنون خبر کنم ترا، «بتأْویل ما لمْ تسْتطعْ علیْه صبْرا (۷۸)» بمعنى آنچ تو بر آن شکیبایى نتوانستى کرد.


«أما السفینة فکانتْ لمساکین» اما آن کشتى از آن قومى درویشان بود، «یعْملون فی الْبحْر» که کار میکردند در آن و بغله آن مى‏زیستند، «فأردْت أنْ أعیبها» خواستم که آن را معیب کنم، «و کان وراءهمْ ملک» و در راه ایشان پادشاهى بود، «یأْخذ کل سفینة غصْبا (۷۹)» که هر کشتى که بى عیب بودى مى‏بگرفت بناحق.


«و أما الْغلام» و اما آن نوجوان، «فکان أبواه موْمنیْن» پدر و مادر وى گرویدگان بودند، «فخشینا أنْ یرْهقهما» دانستیم که اگر آن پسر بماند فرا سر ایشان نشاند، «طغْیانا و کفْرا (۸۰)» ناپاکى و ناگرویدگى.


«فأردْنا أنْ یبْدلهما ربهما» خواستیم که بدل دهد الله تعالى ایشان را از آن پسر، «خیْرا منْه زکاة» فرزندى به از او در هنر، «و أقْرب رحْما (۸۱)» و نزدیکتر ببخشایش.


«و أما الْجدار» و اما آن دیوار، «فکان لغلامیْن یتیمیْن فی الْمدینة» آن دو نارسیده پدر مرده بود در آن شارستان، «و کان تحْته کنْز لهما» و زیر آن دیوار آن دو یتیم را گنجى بود، «و کان أبوهما صالحا» و پدر ایشان مردى نیکمرد بود، «فأراد ربک» خواست خداوند تو، «أنْ یبْلغا أشدهما» که آن دو یتیم بمردى رسند، «و یسْتخْرجا کنزهما» و آن گنج خویش بیرون آرند، «رحْمة منْ ربک» بخشایشى بود از خداوند تو، «و ما فعلْته عنْ أمْری» و هر چه من کردم از این که دیدى از کار خود نکردم، «ذلک تأْویل ما لمْ تسْطعْ علیْه صبْرا (۸۲)» اینست معنى آنک تو بر آن شکیبایى نتوانستى.